داستانک | لطفا به من لطف نکن | حسین سیدزاده
لطفا به من لطف نکن! ما اولین و آخرین خانوادهای در شهرمان بودیم که در کوچهها گُل میکاشتیم. آن موقع من ۱۶-۱۷ ساله بودم. یادم میآید که پدرم هر ماه بخشی از درآمد کارخانههایش را به من میداد تا در محلههای اطراف گل بکارم. اکثر مردم آنجا کارگران کارخانههای پدرم بودند. من مدتها با علاقه [...]