همه ما در مواقع پریشانی مامنی، وعده گاهی، پاتوقی، جایی مخصوص تنهایی خودمان داریم.
پاتوقهایی دنج و خلوت برای اوقات دلتنگی. جایی برای تنهایی و خلوت کردن با خودمان. ما در وعده گاهمان لنگر کشتی دل را برود میآوریم و بار سنگین غمش را بی مهابا به دریای مواج زندگی پرتاب میکنیم.
وعده گاه هر کس با اندوه او و دل تنگ او هم آهنگ است و با سلیقهای که دارد سازگار.
وعده گاه آرامش بخش برای هرکسی میتواند یک آغوش پر مهر باشد. یا دو گوش شنوا، یا چیزی شبیه سنگ صبور.
وعده گاه دلتنگی میتواند کنج دنج یک کافه نیمه روشن باشد با تودهای از بوی تلخ قهوه.
یا شاید کف باران خورده یک پیاده رو باشد زیر گامهای خسته یک مرد.
شاید یک دختر تنها سفر در کتابهای یک کتابخانه قدیمی را به عنوان وعده گاه خودش با دل رنجورش نشان کند.
چه بسی مادری ترجیح دهد در آشپزخانه حین کار کردن در خاطرات جوانی اش غوطه ور شود.
برای من اما دنیا با تمام وسعت و فراخی اش هیچ مامنی نداشت. هیچ جایی نداشت که وقتی دلم گرفت قهوهای بنوشم، داستانی یا شعری بخوانم، یا حتی با خودم خلوت کنم.
دنیا برای تنهایی من جایی نداشت. نه سنگ صبوری، نه پاتوقی، نه لنگرگاهی و نه وعده گاهی،
تا روزی که سنگ صبورم شد یک قاب عکس…
دنیا به من یاد داد که تمام قد بایستم در حضور عکسی پاک و روشن، با او بگویم، از او بشنوم، در دریای عشقش لنگر بیفکنم و بی وقفه در سراب خاطراتش را بدوم.
این چهار چوب غمگین دور یک عکس سپید حصار شده بود، و به دیوار خانه که نه، به دیوار قلبم تکیه زده بود.
روبان مشکی گوشه عکس مأمن من شد.
از عکس حضرت عشق، مادر، بر پهنه دیوار بوی باران به حال و هوایم میزد و دیدن زلال چشمانش برایم حکایتها داشت.
این روبان مشکی کوچک برایم حکايت هایی داشت تلخ تر از بوی قهوه، برای من دلخسته. یا آور آن روز سرد که داغ دار هجر یک فرشته شدم.
- تقدیم به مادران و پدران آسمانی…
2 پاسخ
روحشان قرین رحمت الهی
سپاس