وقتی با خر دست میدهی یا جفتک استخوان شکن نصیبت میشود یا عرعر بی وقت خواب پران.
کاش آن امام خوش سیمای مهربان از اسارت پولهای کاغذی بیرون میامد تا سری به سفره خالی دل ما بزند و برای همه حرفهای در گلو مانده گوش شود. خدا بیامرز نیتش خوب بود. اما نشد که بشود. همه آنهایی که این چهل سال سر کار آمدند هم همینطور؛ باری…
گاهی تجربه ها درس میشوند برای زندگیات تا ادامه راه را با قدرت بیشتری بروی. ماهیت تجربه درس دادن است و رشد دادن؛ قوی تر شدن. اما گاهی یک تجربه قرار نیست تو را رشد بدهد. طوری روزگارت را سیاه میکند.، که روشنایی روز را از یاد ببری فکر کنی جز شب چیزی وجود نداشته و ندارد. آن تجربه متعلق به توریست! آمده تو را بسوزاند تا نسل یا نسلهای بعد از تو را بسازد.
احوال امروز ما نتیجه شلوغ کاری گذشتگانمان است از این بابت از آنها گله داریم. آیا روزی فرزندانمان از ما گله نخواهند کرد؟ نخواهند گفت که چرا بی صدا نفس کشیدیم تا ابروی ظالم خم نشود؟ پاسخ ما به آنها چه خواهد بود؟
ما باختیم. خیلی بد. آنقدر بد که اسباب تمام شادیهایمان شده خندیدن به غصههای ریز و درشت، گرما، گرانی، فقر و تورم. خندیدن به خودمان.
من روزی هزار بار شعرهایم را نا تمام پاک میکنم. داستانهایم را دست به عصا مینویسم حرفهایم را قورت میدهم، نه اینکه بترسم نمیخواهم مفت و مجانی از دست بروم.
من آزادم اما در قفس ، آب هست اما لیوانم شکسته. پول توی جیبم هست اما دست خودم بهسختی در آن جا میشود.
تو غصهی من را نخور عزیزم. من اشک یا یک لبخند ساده در نقاشی یک کودک نیستم من ریگ ته جویم، آرام بی صدا اما مشاهده گر. من مرغ طوفان پولاد آب دیدهام
پس اجازه بده من غمت را به جان بخرم.
خوب من دستهایی که برای تسلیم شدن بالا میرود نه با نوازش، نه با بوسه و نه با مهربانی که با ضرب و گلوله فشنگ با تازیانه و تفنگ پایین خواهد آمد. ماهی کوچک که باشی جای تو توی تُنگ تنگ است. برای به دریا رفتن باید کوسه شوی. راه دیگری نیست قاعده بازی همین است. حق گرفتنیست.
گاهی کلههای خالی به مغزها به فکرها و به اعتقاد مردم حکومت میکنند. آنها حاکم میشوند چون فقط دهانهای گشاد تری دارند، تریبون و رسانه دارند و اسلحهای که از زیر کت چرمشان پیداست.
وعده ما روزی که کتاب از توی قبرش بیرون کشیده شوند و خون قلم روی کاغذ جاری شود، آنروز فصلی تازه آغاز شد. اشک تمساحها خواهد خشکید و گرگها به جای دریدن خواهند گریخت. همبستگی مرهم زخمهای عمیق است. وقتی دستهای هم را بگیریم پریشانی از روزگارمان پر خواهد کشید و مرغ غرور و آزادی پر خوهد گشود.
خوب مردن مثل شعر خوب خواندن فرح بخش و زیباست. نباید پوسید در این کرختی و چرک. نباید ماند. نباید سکوت کرد. باید شعر خواند.
حسین سیدزاده
۰۱/۰۴/۱۰
روز پنجم چالش ۲۰۰ روز ۲۰۰ محتوا
2 پاسخ
سلام دوست گرامی , شما قلم شیوا و دانشی متقن واستعدادی منحصر به فرد دارید , همین مسیر را با قدرت ادامه دهید , بنده اهل تملق و زیاده گویی نیستم , اما حیفم آمد از سکوت در برابر این همه استعداد, موفق و پیروز باشید
درود بر شما. ممنون از محبتتون.
متشکرم که مطالعه کردید و دیدگاه پر از لطف خودتون رو نوشتید. پاینده باشید.