داستان کوتاه به خاطر تو| سید حسین سیدزاده

به خاطر تو

 

 

می‌خواستند ما را اعدام کنند‌. خواب دیدم. در خوابم سه نفر بودیم. هر سه ترسیده بودیم. یکی مان سیگار خواست. من می‌دانستم ندارم. اما دستم را به جیب پیراهنم بردم تا بگویم ندارم.

دستم یک پاکت سیگار از جیبم کشید بیرون. به هر دو تعارف کرد و یکی گذاشت روی لبم
فندک یکی از دونفر آمد جلو سیگارم را روشن کرد .

سلول زندان تاریک بود . شبیه یک تونل بود .صدای فندک در آن می پیچید و می رفت .
نور فندک چهره ی آدم روبرویی ام را روشن کرد . خودم بودم .

وحشت کردم .دستم رفت روی صورتم .لمس کردم .گونه ام ، بینی با تیغه ی پهن و لبهای گوشتی ام شبیه برادرم کیوان بود . نفر روبرویی دوباره فندک زد .از خواب پریدم . لعیا بالای سرم بود و بشکن می زد.

سبک نشستم توی رختخواب . لعیا نخندید اما صدایش خوشحال بود . گفت قاتل کیوان پیدا شد . الان از آگاهی زنگ زدند ……..

 

خشاب نگاهم را از نفرت پر کردم و لباسی از آتش خشم پوشیدم و رفتم. لعیا آنقدر سریع نبود که به من برسد. منهم آنقدر صبور نبودم که منتطرش بمانم. وقتی به اداره آگاهی رسیدم تمام دندان‌هایم درد میکرد و احتمالا دوربینهای همه چهارراه ها از پلاک ماشینم عکس گرفته بودند.

سرباز لاغری که تا دفتر استوار کنارم بود مرا میشناخت. اما تلخی من اجازه نداد صحبتی را باز کند.

سرهنگ پشت میزش نشسته بود.‌ به زحمت لبهایم را باز کردم و گفتم سلام. سرهنگ صورت متعجبی داشت. از گوشه چشم نگاه تیزی کرد و بادست به صندلی کنار میز اشاره کرد. من هم نشستم.

قبل از اینکه جا خوش کنم پرسیدم کجاست؟
سرهنگ داد زد:
“سرباز؟ بگید بیارنش تو اتاق”
بعد تو چشمهای من خیره ماند. انگار در عمق نگاهش معمایی بود و در چشم من دنبال جوابش میگشت. بدون اینکه چشم بچرخاند یا حتی پلکی بزند با صدای آرام گفت:
“باید آرام باشی و خونسرد، وگرنه همه چیز را خراب میکنی”.

 

نمیتوانستم با او همسو باشم. نمیشد که قاتل بیرحم برادرم را از نزدیک ببینم و خونم به جوش نیاید. به هر زحمتی بود سری تکان دادم دستی به سرو صورتم کشیدم. به صندلی تکیه دادم.

در اتاق باز شد و یک سرباز وارد شد و پا چسباند. یک سلام نظامی شل و ول. اگر من مافوقش بودم به خاطر این وارفتگی در حین خدمت حتما توبیخش میکردم. سرباز گفت “متهم حاضرِ قربان”

سرهنگ اخماشو توهم کرد و گفت: “بیاد تو”
میدانستم که حتما به سمت این مردک قاتل یورش خواهم برد. و با دودست گلویش را خواهم فشرد. طوری که اگر همه سربازهای آگاهی جمع بشوند نتوانند این قاتل کثیف را از دست من نجات دهند.
یک خانم استوار وارد شد و زن مچاله شده‌ای را که سرش پایین بود و موهای بلندش صورتش را پوشانده بود با دستبند و پابند با خودش کشید تا جلو میز سرهنگ.

من فورا ایستادم از شدت خشم بود یا تعجب نمیدانم. و متهم موهایش را کنار زد.
این زنها موجودات عجیبی هستند. وقتی که نباید بروند میروند! و تبدیل می‌شوند به یک آرزو،
یک عمر خوابت را میربایند. با غم همنشینت میکنند، سیگار را گوشه لبت میگذارند، حواست را از همه چیز و همه جا و همه کس پرت میکنند و تو دلخوش به این یک روزی یکجایی شاید برق چشمشان را ببینی یا قصه‌ها با صدایشان بشنوی مو سفید میکنی و فرتوت میشوی.
آنوقت درست جایی که انتظارش را نداری در لباسی که باور نمیکنی و در لحظه ای که نباید مثل یک راز مگو فاش میشوند….

مثل همین قطره اشکی که در چشمش پیدا شد و دنیای من را ویران کرد. قطره اشک روی گونه اش غلتید و روی زمین افتاد. درست همانجایی که چشم دوخته بود.

دلم میگرفت. چشمهایش زندگیم بود. و زندگی من آنجا روی زمین افتاده بود. برگشتم و به سرهنگ که با غضب متهم را برانداز میکرد نگاه کردم، چشمهایم پر از خواهش بود.

سرهنگ‌ بگو که این زن بیگناه است. بگو این زن که در لبخندش خورشید دارد و در موهایش دریا چطور میتواند قاتل باشد؟ سرهنگ‌ لعنتی حرفی بزن،
سرهنگ با سر تاید کرد که قاتل همین زن است.
رفتم نزدیکتر و گفتم لعیا به من نگاه کن. اینها میگویند تو کیوان را کشتی!؟
دو دستش را با دستبند بالا آورد و پشت دستی به چشمهایش کشید، با صدایی که میلرزید از ما سیگار خواست…
من میدانستم که ندارم. اما دستم را به جیب پیراهنم رفت. کاش سیگار داشتم.
من باید از قاتل برادرم بیزار باشم، پس چرا زار هستم.

سرهنگ خواست که بنشینم.
بعد گفت متهم هم بنشیند.
لعیا قبل از نشستن سرش بالا آورد. این نامردی بود. من طاقت این نگاه غریبانه را نداشتم.
یک دستمال از روی میز سرهنگ برایش برداشتم که اشکهایش را توی آن بریزد.

هنوز متهم دستمال را از دستم نگرفته بود که در باز شد اول یک سرباز و بعد لعیا آنطرف در پیدا شدند. لعیایی که آن طرف در بود لعیا بود و هم نبود. اسمش لعیا بود و چشمانی شبیه لعیای متهم داشت. اما نگاهش به آن دلربایی نبود. کم حرف بود ام

اما سکوتش مثل لعیای متهم نبود، سکوتش کسی را به عمق آرامشی نمیبرد. شاید او را به خاطر اسمش که لعیا بود خواستگاری کرده باشم،
همیشه قبل از هر کاری کمی مکث میکند. نگاهی به زن متهم انداخت و لحظه‌ای مکث کرد. قبل از اینکه پا توی اتاق بگذارد به چشمهام نگاه کرد. اینکه از چشمانم خون نمیچکید نگرانش کرد.
متهم مثل یک سار بال شکسته در دام صیاد کِز کرده بود.
لعیل در را پشت سرش بست و آرام پرسید کیوان و این زن زیر گرفته؟
نمیدانم چرا؟ ولی گفتم: “هزار بار تو گوشش خوندم که وقتی از خیابون رد میشه سر به هوانباشه، بلاخره کار دست خودش داد. هم خودش و بدبخت کرد هم مارو”
چشمهای سرهنگ ریز شد. و دستش زیر چانه اش رفت.
لعیا گفت: هی خانم وقتی بهش زدی چرا نبردیش بیمارستان؟
به چه حقی سر لعیای من داد میکشی؟ تو بازجویی یا کلانتر که تنش را میلرزانی؟
کنارم نشاندمش، آراسته بود با دیسیپلین.

اما لعیای روبرو انگار که روی دوشش سنگ بزرگی باشد خمیده بود و روی صندلی چمباتمه زده بود. درست مثل شقایق دریایی که وقت نبودن خورشید در خودش جمع میشود، جمع شده بود.

سرهنگ گفت:
” شما این خانم و میشناسین؟”
لعیا اینبار بدون مکث جواب داد:
” نه جناب سرهنگ از کجا باید بشناسیم؟”
چشمان سرهنگ چرخید روی صورت رنگ پريده من …
من دلم را به دریا زدم و ماجرای آن غروب یکشنبه که در ساحل او را برای اولین بار دیدم تعریف کردم:

“دریا نیمه طوفانی بود. پاییز نم نمک داشت آمدنش را خبر میداد. هوا سرد نبود، اما از گرمای تابستان هم خبری نبود. نه عاشق بودم نه دلباخته اما روی شنهای ساحل یک قلب بزرگ کشیده بودم. به بزرگی همان قایق سفیدی که لم داده بود لب دریا و غروب خورشید را تماشا میکرد. و یک تیر از وسط قلب رد کردم. از بال یکی از مرغان دریایی آواز خوان یک پر افتاد همانجا روی شنها.
درست همانجایی که قلب را کشیده بودم. یک نفر کنار ساحل لب باز کرده بود به آواز خواندن. صدایش مثل سحر یک ساحره بود. من نمیخواستم اما پاهام به سمت صدا میرفت. کمی دور تر پشت همان قایق یک سگ پاکوتاه این طرف و آنطرف میدوید. سگ پاکوتاه، دور زنی میچرخید که نشسته بود روی شنها. از دور مثل یک‌ مروارید بود در صدف و موهایش به موج دریا طعنه میزند. دیگر نخواند اما من نزدیکتر رفتم. زن برخواست و پی سگ دوید.
پیراهنش در باد میرقصید…
پیراهن زن ساحره رقص کنان در بین دو خورشید نارنجی محو شد. همانطور که من در جادوی آوازش…
یک دست از گیجی و ماتی بیرونم کرد. دست کیوان بود روی شانه ام.
کیوان گفت سه روز است در به در این دختر آوازه خوانم اما دستم بهش نمیرسد.

فردای آن روز باید به طهران برمیگشتیم. کیوان رفته بود ماشین را آب و روغن کند من هم رفتم ساحل. لعیا قلبی را که توی ساحل کشیده بودم از گل پر کرده بود و همانجا با سگ بازیگوشش مشغول بود.”

جناب سرهنگ، تمام صحبتهای بین ما به اندازه اینکه اسب کرایه‌ای کنار ساحل برود و برگردد طول نکشید.
همسرم با چشم های پر از اشک ایستاد و گفت:
“شوهرم درست میگه جناب سرهنگ، حرفاشون زیاد طور نکشید اما ظاهرا همون صحبت کوتاه من و زندگیم و تحت و شعاع قرار داده.”
بعد روبه من کرد که چیزی بگوید اما حرفش را خورد و از در بیرون رفت. رفت که غرور خرد شده اش را جمع کند. و بغضش را رها کند.
من هیچوقت قمار باز ماهری نبوده‌ام. هیچوقت از هیچ قماری برنده بیرون نیامدم. در هر جنگی از همه زخمی تر و سر افکنده ترم. غریق هر دریایی و صید هر صیادی بوده ام و و متهم هر دادگاهی.
همیشه همینطور است خسته که میشوم حرف زدن برایم غیر ممکن میشود. سرهنگ هم متوجه این ضعف من شد و از لعیا پرسید:
چه اتفاقی افتاد؟
لعیا هنوز آن چشمهایش روی زمین بود‌. با صدایی که به سختی با گوش می‌رسید گفت: که برای دیدن من آمده اما اول با کیوان روبرو شده.
من گفتم: من آدرس داده بودم، همونجا کنار دریا.

گفت: که کیوان عاشقش بوده.
من گفتم: کیوان این اواخر عوض شده بود. همش میگفت میخوام ازدواج کنم. ینفرم زیر سر داشت اما نمیگفت کی!؟
گفت دست رد به سینه کیوان زده و ادعا کرده که معشوقه برادرش هست.

گفتم سیلی ناحق خورد برادرم.

گفت کیوان تهدیدش کرده.
گفتم بعید نیست، از اون دیوونه هیچ کاری بعید نبود.

گفت اما انگار نادم بود مثل آدمایی که عذاب وجدان دارن.

گفتم خیلی عوض شده بود

گفت: وقتی پرید زیر ماشین هیچکس و ندیدم، ترسیده بودم،

سرهنگ گفت: ببریدش!

پایان

 

 

 

 

شاید داستانهای زیر رابپسندید:

شکست عشقی در اولین تماس|داستان کوتاه|سید حسين سیدزاده

داستان کوتاه آبی|:سید حسین سیدزاده

ساعت عمر|داستان کوتاه|سید حسين سیدزاده

داستان کوتاه دوره گرد|سید حسین سیدزاده

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط